خلاصه:
بمناسبت روز باشکوه مادر پدر جشن کوچکی
ترتیب داده بود. با شوهر و پسر کوچکمان اشکان زودتر رفته بودم تا به مادر
کمک کنم. برادرم فرهاد نیز با کمی تاخیر به جمع ما پیوست. دایی مسعود با
خانواده اش و عمه لیلا با آقا محمود نیز دعوت داشتند. پس از صرف شام و جمع
آوری سفره صحبتها گل انداخت. پدر هدیه ای گرفته بود....
:: برچسبها:
رمان ,
زیبای ,
قلب ,
:: بازدید از این مطلب : 121
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0